روی دیگــــر مـ.ـ.ـ.ـن . . .
خدایــــا.. خسته ام... خیلی خسته ام.. نامرد، تو که میدونی چرا.. چرا با من اینکارو میکنی؟ تا یه کم اوضاع درست میشه، تا ی کم خودمو جمع و جور میکنم دوباره همه چیز به هم میریزه.. چرا من نباید یه زندگی عادی و شاد داشته باشم؟؟؟؟ چرا هنوز داری مجازاتم میکنی؟ اونم بخاطر یه گناه ناخواسته..... خودت خوب میدونی چی میگم. بسمه، هر چی کشیدم بسمه... یا این عذاب رو تموم کن، یا منو از اینجا ببر....... خسته ام..... واقعاً خسته ام.. از کــودکـی در گوشــم میخـواندند: " در زنـدگـی تـ ـردیـ ـد نداشتــه باش.." امـــا چـه می دانستنـد که "دیدگانم" خیلـی زود "تـــــر" می شوند . . .
+ بعد از یه مدت تقریباً طولانی، ســـلام...! سلام .. بعد از مدتها دوباره برگشتم.. برگشتم چون احساس میکنم یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه... برگشتم چون نیاز به نوشتن داره تو وجودم فریاد میزنه.. چقد خوبه گاهی یه جایی رو پیدا کنی که هــــــیچکس نشناسدت... . . . فک کنم برای امروز همین چند سطر کافیه، تا بهونه ای باشه برای دوباره اومدن.. فعلاً... هــــــی تـ.ـ.ـ.ـو ! نمـی دانستــم دست فـرمـانت انقــــدر خوب است . . . چـقـدر مـاهـــــرانه مـ ـ ـرا دور زدی . . + بدون مخاطب .. + به دلیل فیلتر شدن سایت آوازک یه سری از عکسای وبم پاک شدن . . . + گوگل هم که مسدوده، موندم عکس از کجا بیارم. . . پیدا کردنش سخته... بس کـن بـــاران . . . تـو دیگــر شـلاقـــم نــــزن . . . به انـدازه ی کافــی از شــلاق روزگــار خــورده ام . . . + تو شهر من نیمه شب یهو آسمون بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن . . . ولی مثل همیشه نبود .. + انقـــدر بلند بلند گریه کرد که من از صداش از خواب پریدم . . . بیچاره خـــیلی دلش پر بود.. + رفتم کنار پنجره، قطره های اشکش خوردن تو صورتم . . .خیلی بزرگ و محکم بودن.. شلاق میزدن تو صورتم . . . + شاید میخواست بگه این تویی که باید اینجوری گریه کنی.. یـــاد بگیـــر . . . :( بایـد شنـاگــر قهّـــاری شـده باشــی، بـســکه بـرایــم زیــر آبــی رفتــی . . . + یهو به ذهنم رسید .. + بــدون مخــاطب . . . :) باز هم کنار دریاچه ی تنهاییم نشسته ام و به افق های دوردست خیره شده ام . . . اینجا خیلی خلوت استــــ گهگاهی قایقی رهگذر از اینجا عبور می کند . . . ولی ماندنی نیستــــ . . . امـا خدایا، تو هستی . . . چـه خـلـوت شیـرینـی سـت! فقط مـ.ـ.ـن و تـ.ـ.ـو ...! من برایت از زندگی ام بگویم از دردها ... از مشکلات ... از شادی ها ... از همــــــه چیز .. و تو به حرف هایم گوش کنی نـوازشـم کـنـی و بـگـویـی: "غـصـه نـخـور، مـن بـا تـوام!" و من تو را محکــــم تر در آغوش بگیــرم . . . چندی بود از خداوند هوای سـرد و پـاییزی طلبـــ میکــردم .. آنـگــونه کـه از شدتــــ سـرمــا دستهــــایم ســر شود، و گــــونـــه هـایــــم نیـــــز . . . تا حــدی که قلبـــم یــخ بـــزنـد . . . چون یکـــ قلبِـــــ یخیِ خالی از احســاس میخواستــم . . . از قلبِـــــ ســرشار از احســاس که خیری ندیدم، شاید از قلبـــ یخی . . . . بالأخــره دل آســـمان ابـــری شد . . . هـــوا ســـرد شـــد . . . دستهــــایم یـخ کــردند امــــــــــــا . . . امـا نمی خواستــم قلبـــم نیز یخ بـــزند . . . نه، نمی خواستم . . . چون تنها این قلبم است که پاکـــ مانده و واسطه ای بین من و خدایم استـــــ . . . بـایــد خــیلی خـوبـــ هوایش را داشته باشــم . . اگــر ارتبـــاطم بـا تـ.ـ.ـ.ـو قطـع شود دیگـر از جـفای روزگـار بـه چـه کــسی پناه ببــرم ؟؟ خــــداونــــدا . . . تو خوبـــــ میدانی چـــقدر دوستتــــ دارم و به تـ.ـ.ـ.ـو نیازمندم . . . پس پنـــاهم بـــــاش . . .
بــار حـ ـ ـ ـوا بودن عجـــــیب روی شانـه هایــم سنگینی می کنـد . . . آدمـ ـ ـی هـم کـه در ایـن نـزدیکـی نیستــــ . . . پـــس خــدایـــــا . . . ! لااقـل تــ.ـ.ـ.ـو مـرا در آغـــوش بگیــــر . .
قالب جدید وبلاگ پـ یـ چـ کـــ داتـــ نـ ت |